آندره تارکوفسکی یک کارگردان روسی است که پدرش شاعر برجسته ای بود. فیلم های تارکوفسکی مضامین فلسفی و شاعرانه دارند. از این رو تارکوفسکی را شاعر سینما لقب داده اند. از مشخصه های اصلی فیلم های او ریتم کند و سکانسهای طولانی است.
مهم نیست که استاکر تارکوفسکی را دیده اید یا نه. کافی است تصور کنید یک نویسنده داریم، یک دانشمند و یک استاکر( راهنما).راهنمایی که دیگر برای خودش کارنمی کند بلکه برای هدفی والاتر می کوشد.داروندار او درزندگی مادی تنها :یک فرزند فلج،فقر مطلق وزنی عاصی است.
استاکر،نویسنده ودانشمند رابه منطقه ای ممنوعه می برد ،منطقه ای اسرارآمیز که درآنجا آرزوها برآورده می شوند.اما استاکرمیلی به بر آورده شدن آرزویش ندارد. او از این که می رود خوشحال است؛ از اینکه سیال است و نقطه نهایی ندارد لذت می برد. او حتی از داشتن فرزند افلیجش رنج نمی کشد. سوال این است: او چه دارد؟ چه چیزی باعث رضایت راهنما است؟ آرزویی که وجود ندارد؟ فرزند افلیج ولو در شرایطی که با قدرت چشم هایش اجسام را تکان میدهد؟ خب که چه؟ به چه کار می آید؟ ایمان؟ ایمانی که برای او استفاده ای ندارد جز دوری کردن از خطرات؟ در جریان بودن؟ مگر نویسنده و دانشمند در جریان نیستند؟ حتی اگر قدرت طلبی کورشان کرده باشد؟ آیا استاکر آرامش دارد؟ چه آرامشی که بعد از بازگشت از منطقه ممنوعه به گریه می افتد و از بی ایمانی آدم ها به ستوه می آید؟ مگر با چیز جدیدی رو به رو شده؟ مگر تا به حال راهنمای کسانی بوده که باایمان کامل دنبال بوی گوشت راه افتاده اند؟ آیا استاکر به بصیرتی آسمانی دست یافته یا صرفا فنی زمینی را آموخته؟ این سوال ها هیچ ربطی به فیلم ندارد. این سوال ها به استاکر ها و درویش ها و تارک دنیا ها مربوط می شود.