در این بهار مرده ی بی عشق بی انسان
سر را مقیم شانه ی من کن برادر جان
سر را مقیم شانه ی من کن که مدتهاست
ابری نمی بارد بر این بیغوله ی بی نان
سر را به روی شانه ام بگذار و هق هق کن
سر را به بغض شانه ام بسپار و غم بنشان
ما گریه کردیم و قفسهامان قفس تر شد
تو گریه کن شاید دری وا شد برادر جان
تو گریه کن شاید خدای تو دری وا کرد
حتی به آنسوی عدم آنسوی گورستان
اشکی بریز و خنده بر این خشکسالی کن
اشکی بریز و خنده کن بر درد بی درمان
آوخ، هنوز زخمیام و رنج میبرم
دنیا هر آنچه داشت بلا ریخت بر سرم
مردم چه میکنند که لبخند میزنند؟
غم را نمیشود که به رویم نیاورم
قانون روزگار چهگونه است کین چنین
درگیر جنگ تن به تنی نابرابرم
تو آنقدر شبیه به سنگی که مدتی است
از فکر دیدن تو تَرَک میخورد سرم
وا ماندهام که تا به کجا میتوان گریخت
از این همیشهها که ندارند باورم
من بازهم نوشته ام اینجا که خسته ام
اینجا به روی هفدهمین برگ دفترم
حال مرا نپرس که هنجارها مرا
مجبور میکنند بگویم که بهترم...! " نجمه زارع "
درچشم من آجرمی چینند
دیوارخانه ی تو
هر روزبالاتر می رود.
خداحافظ محبوب من
تو رادوباره نخواهم دید
حالاکه دارم این شعر را می نویسم
کارگرها
آنجامشغول کارند.
رسول یونان
از این راهرو یک نفر رد شده
که عطرش همونه که تو می زنی
برای به زانو در آوردنم
تو از مرگ حتی جلو میزنی
از این راهرو یک نفر رد شده
مث ِ وقتایی که تو ناراحتی
نفس میکشم با تمام وجود
عجب عطر خوبی زده لعنتی
صدات میکنم تا همه بشنون
جواب ِ صدام غیر پژواک نیست
من اونقد شکستم که حس میکنم
که هیچ ارتفاعی خطرناک نیست
یه جوری دلم تنگ میشه برات
محاله بتونی تصور کنی
گمونم نمیتونی حتی خودت
جای خالیتو تو دلم پر کنی
از این راهرو یک نفر رد شده...
مونا برزویی
۱
این روزها
دلتنگم
باورکن این دیگر شعرنیست.
۲
جای خالیت را
نه کتاب پر می کند
نه چیپس وماست
ونه حتی سیگار
من دلم بغل می خواهد.
ناصررعیت نواز