به کویت با دل شاد آمدم باچشم تر رفتم
بدل امید درمان داشتم درمانده تر رفتم
توکوته دستیم می خواستی ورنه من مسکین
براه عشق اگر از پا درافتادم بسر رفتم
نیامد دامن وصلت بدستم هرچه کوشیدم
زکویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم
حریفان هریک آوردندازسودای خود سودی
زیان آورده من بودم که دنبال هنر رفتم
ندانستم که توکی آمدی ایدوست کی رفتی
به من تامژده آوردند من ازخود بدر رفتم
توقدر من ندانستی وحیف ازبلبلی چون من
که ازخارغمت ای تازه گل خونینه پَر رفتم
مرا آزردی وگفتم که خواهم رفت ازکویت
بلی رفتم ولی هرجاکه رفتم دربدر رفتم
بپایت ریختم اشکی و رفتم در گذار من
ازاین ره برنمی گردم که چون شمع سحر رفتم
تو رشک آفتابی کی به دست سایه می آیی؟
دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم. ه . ا "سایه"
این مرد...
زنده هستی و زنده خواهی ماند, توی دنیای آبی بد رنگ
قرمزت جیغ میزند به تو که, فکر یک جنگ باش, تنها جنگ!
باز داری به گریه می افتی، لرز لبهات بوی غم دارد
بیخیالش نمیشوی که چرا؟؟؟ زندگیت بهانه کم دارد؟؟؟
چقدر دورو بَرِ آدم آشغال زیاده!...نه آدم.
دلم تنگ شده واسه آدمیزاد...این همه دیو خستم میکنه...
پس زانوچه نشستی؟
پاشوجونم،دیگه اون اشکاروپاک کن
غمارویکسره خاک کن.
عزیزم،جون دلم،حیفه آخه اون چشم قشنگت
کودیگه اون آب ورنگ؟
برای کی؟برای چی؟
چراگلبرگ لطیف گونه هات مخمل زرده؟
چرا اون دل که به پاکی مث بارون بهاره،
دیگه ،هیچ طاقت نداره
دیگه ازعالم وآدم ،اززمین،ازآسمون،
حتی ازدل های پاک ومهربون،ازهمه سرده؟
حیف چشمای قشنگت،گریه کی درمون درده؟
ادامه مطلب ...