پسر چوبی

پسر چوبی

پسرک هنوزفکرمی کند،به دنیایی که خبری از گربه نرِ و روباه مکارنیست...
پسر چوبی

پسر چوبی

پسرک هنوزفکرمی کند،به دنیایی که خبری از گربه نرِ و روباه مکارنیست...

.

به کویت با دل شاد آمدم باچشم تر رفتم

بدل امید درمان داشتم درمانده تر  رفتم

توکوته دستیم می خواستی ورنه من مسکین

براه عشق اگر از پا درافتادم بسر رفتم

نیامد دامن وصلت بدستم هرچه کوشیدم

زکویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم

حریفان هریک آوردندازسودای خود سودی

زیان آورده من بودم که دنبال هنر رفتم

ندانستم که توکی آمدی ایدوست کی رفتی

به من تامژده آوردند من ازخود بدر رفتم

توقدر من ندانستی وحیف ازبلبلی چون من

که ازخارغمت ای تازه گل خونینه پَر رفتم

مرا آزردی وگفتم که خواهم رفت ازکویت

بلی رفتم ولی هرجاکه رفتم دربدر رفتم

بپایت ریختم اشکی و رفتم در گذار من

ازاین ره برنمی گردم که چون شمع سحر رفتم

تو رشک آفتابی کی به دست سایه می آیی؟

دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم.              ه . ا "سایه"



نظرات 7 + ارسال نظر
ناهید 1391/01/27 ساعت 11:45 ب.ظ http://nz54.blogfa.com

تو به افتادن من در خیابان خندیدی
و
من تمام حواسم نزد مردم شهر بود
که
عاشق خنده ات نشوند!

سلام.

زیبابود...

سلام خانم معلم

[ بدون نام ] 1391/01/28 ساعت 04:59 ق.ظ

ز کویت عاقبت با دامنی (خونین) جگر رفتم

این خواندن را روان تر می کند ، مثلِ شعرِ تو که روانمان را شاد میکند ای دوست

+گل
سلام

هی...پشت اون ستاره ی آهنیت ،
قلبی از طلاست.


سلام

[ بدون نام ] 1391/01/28 ساعت 05:00 ق.ظ

ز کویت عاقبت با دامنی (خونین) جگر رفتم

این خواندن را روان تر می کند ، مثلِ شعرِ تو که روانمان را شاد میکند ای دوست

+گل

سلام

ناهید 1391/01/30 ساعت 10:02 ب.ظ http://nz54.blogfa.com

سلام
آن قدر خوبی که در این ایام باز هم برف آمد و کوه ها سپیدپوش شد.

امشب باز هم ترانه ای خواهیم خواند از آدم برفی که .....

برف....
مرسی

سلام

سپهر 1391/02/02 ساعت 01:30 ق.ظ http://www.acappuccino.blogsky.com/

تو قدر من ندانستی و من رفتم و بازگشتی در ان نیست .

سلام برادر جان

نمیدونی....
برادرسلام

[ بدون نام ] 1391/02/02 ساعت 05:54 ب.ظ

دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم. ...

آخی
گریمان می گیرد
.
.
.
تلنگر کوچکیست باران
که یادمان نرود آسمان کجاست ...
.
دلمان کمی تنگ شده ...
پیشنهادی ندارید استاد !

با غم؟...خب چرا؟...چه کاریه؟.... پاشو بیا همسفر شیم

نازی....چه روح لطیفی داره این دختر...!!!!

آره .زیبابود

بله...!!!هان...
.
.
.
گفتم که چارش سفره ....اونم با یارِ موافق(به تعبیرحافظ.شاید خودمون.ای بابا...)

میس بهار 1391/02/02 ساعت 05:55 ب.ظ

اون بالاییه من بودم ها ...

اوهوم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد