من با استعداد بودم ، یعنی هستم . بعضی
وقت ها به دست هایم نگاه می کنم و فکر می کنم که می توانستم پیانیست بزرگی
بشوم یا یک چیز دیگر ، ولی دست هایم چه کار کرده اند؟ یک جایم را خارانده
اند ، چک نوشته اند ، بند کفش بسته اند ، سیفون کشیده اند و ...
دست هایم را حرام کرده ام . همین طور ذهنم را ...!
" چارلز بوکوفسکی . عامه پسند"
************
همین حوالی هستند
کسانی که تا دیروز می گفتند:
بدون تو حتی نفس هم نمی توان کشید
و امروز در آغوش دیگران نفس نفس می زنند!
************
نا امید نیستمیک هنرمند غیر از کاری که می کند نمی
تواند بکند ، باید نقاشی کند ، به عنوان دلقک دائما در حال کوچ باشد
، از سنگ یا گرانیت چیزهای ماندنی بتراشد . یک هنرمند مثل زنی است
که کاری جز عشق ورزیدن نمی داند و گول هر نره خر کوچه گرد را می خورد.
زن
ها و هنرمندان بیش از هر موجود دیگری به درد استثمار می خورند و هر
نماینده ای میان یک تا نود و نه درصد جاکش است . زنگ تلفن زنگ یک جاکش بود
...!
"هاینریش بل . عقاید یک دلقک . ص 135"
ویک غزل زیبا از سیدکاظم رضا زاده
مردم هنوز پشت سرم حرف می زنند
از اینکه سخت در به درم حرف می زنند
مردم از اینکه من به خودم پشت کرده ام
از حالِ خویش بی خبرم حرف می زنند
حق با درخت بود سکوت همیشه سبز
با این گمان که کور و کرم حرف می زنند
از شاعری که عقده ای چشمهای توست
از پاره پاره ی جگرم حرف می زنند
من با شما که حرف ندارم ولم کنید
با من کبوتران حرم حرف می زنند
سنگ گناه اینهمه چشم بدون شرح
با نازکای بال و پرم حرف می زنند
مردم از اینکه من به تو دل بسته ام عزیز
می خواهم از تو دل ببرم حرف می زنند
باور کنید چلچله های ِ یتیم شهر
با من که سخت بی پدرم حرف می زنند
مردم به حال و روز بدم خنده می زنند
مردم هنوز پشت سرم حرف می زنند
پابند کفشهای سیاه سفر نشو
یا دست کم بخاط من دیرتر برو
دارم نگاه می کنم و حرص می خورم
امشب قشنگ تر شده ای - بیشتر نشو
کاری نکن که بشکنی امـ...ا شکسته ای
حالا شکستنی ترم از شاخه های مو
موضوع را عوض بکنیم از خودت بگو -
به به مبارک است :دل خوش - لباس نو
دارند سور وسات عروسی می آورند
از کوچه های سرد به آغوش گرم تو
...
هی پا به پا نکن که بگویم سفر به خیر
مهدی فرجی
تهران مانند زنی است که پاهایش را روی هم می گرداند و سیگار «کنت» می کشد، عینک دودی می زند و «ودکالایم» می خورد؛ «بی کینی» می پوشد و حمام آفتاب می گیرد، اما وقتی پای صحبتش بنشینید، از اُملّی و سبک مغزی و حمق و پرمدّعایی و شلختگی و ورّاجی او، آدم تا سر حدّ مرگ ملول می شود...!
دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن
یادت میاد...؟من که همه چیش یادمه،بچه هاتو دیدم .دارن بزرگ میشن...ولی دل من کوچیک وکوچیکتر....چقدر حال وروزام مث این ترانه ی حسین غیاثیه:
ده سال بعد از حالِ این روزام
با کافه های بی تو در گیرم
گفتم جهانِ بی تو ینی مرگ
ده ساله رفتی و نمیمرم
ده سال بعد از حال این روزام
تو ، توو آغوشه یکی خوابی
من گفتم و دکتر موافق نیست!
تو بهتر از قرصای اعصابی
ده سال بعد از حال این روزام
من چهل سالم میشه و تنهام
با حوصله قرمز سفید آبی
رنگین کمون میسازم از قرصام
میترسم از هرچی که جا مونده
از ریمل با گریه هات جاری
از سایه روشن های بعد از من
از شوهری که دوستش داری
گرمِ هماغوشی و لبخندی
توو بستر بی تابتون تا صبح
تکلیف تنهاییم روشن بود
مثله چراغ خوابتوون تا صبح
یه عمر بعد از حال این روزام
یه پیرمردم توی یه کافه
بارون دلم میخواد هوا اما
مثه موهای دخترت صافه
در صورتى که اهلى ام کنى و با من عهد و پیمان ببندى، اگر در ساعت چهار بعد از ظهر بیایى، من از ساعت سه بعد از ظهر حس مى کنم که خوشبختم.هر چه ساعت پیشتر مى رود، خوشبختیم بیشتر مى شود.در ساعت چهار به هیجان مى آیم و نگران مى شوم و آن وقت قدر خوشبختى را مى فهمم.
"شازده کوچولو . آنتوان دو سنت اگزوپری"
۳-