ای چشمه،اینجا درنگ مکن
می پوسی،مرداب می شوی،می آلایی
جاری شو.
دشت های هموار راطی کن
دره هارا سرازیرشو
سر خود را به سنگ هابزن،بشکن،
مَایست،پیش برو،شلاق بخور،هوا بخور.
رودی شو،
تو رااینجا نگاه نمی دارم.
تشنگی سالهایم راهمچنان در این کویر نگاه می کنم.
از تو نمی آشامم تاکم نشوی،تاضعیف نشوی
حوضچه ای،مردابی،آب راکدی نگردی.
سر به این صحرا بگذار،
ازخلوت این دشت مهراس،
آبادانی ها و روئیدنیها درانتظارتوست
ومن همچنان تشنه اینجا می مانم. شریعتی
یادت باشه دنیا گرده هر وقت احساس کردی به آخر خط رسیدی شاید در نقطه شروع باشی. خوشحالم کردی اومدی
جمله ی عمیقی بود
سپاس ازحضورتون
شریعتی را دوست دارم
سپاس از نوشته ی زیبایتان
انگار بجا بود
شاید من هم ضعیف شده ام و یا ...
نکند راکد شده باشم
شعرم نمی اید
سکوت پیشه کردم در طاعون
فقط یک روز است اما نگار زیاد است برای من
برای ذهنم
مرداب را نمی خواهم
با اینکه او هم گناهی ندارد ..........
خدایش بیامرزد.
لطف دارین
این برای سکوتتان:
گویامن
گرفتارسنگینیٍ
سکوتی هستم
که گویا قبل ازهرفریادی لازمست....
خودم را در اد لیست شما دیدم بسیار مشعوف شدم امدم دوباره تشکر کنم
اختیارداشته بیدید
زیبا بود...
به نظر من منظور دکتر شریعتی این بوده که در هر شرایطی توی زندگی باید همواره فکر ترقی و پیشرفت باشی و اگر از زندگی که همون پیشرفت و رسیدن به خداست ،غافل بشی، به چیز بیارزشی تبدیل میشی...باید پیش رفت و با مشکلات مواجه شد، گاهی هم لازم است که در زندگی برای رسیدن به هدف، شلاق خورد، هوا خورد....
لینکت کردم
ممنون...
همین طوره...خوب خوندین خانم
مرسی
ومنم....
سلام و سپاس از حضورتون ...
راستش اول که کامنتتون رو خوندم فکر کردم از دوستان قدیمی من هستید که به کمک نشونه ها وبلاگم رو پیدا کردید ... یک لحظه قلبم تپید ... جمله تون اونقدر تاثیر گذار بود که لرزش دست هام رو حس کردم ...!
بی طاقت بودم آن روزها ... و بسیار صبور شده ام این روزها ... ! مرسی که یادم انداختید ... دوست عزیز من ...
و اما شریعتی و این قطعه ی زیبا که نوشتید ...
رودخانه از سر شوق و انرژی ، رودخانه ست ... و بالاخره به دریا می رسد ... اما مرداب ... می پوسد ، می گندد ، و در حسرت دریا می خشکد ...
خب ...زودباش اعتراف کن...خوب مچتوگرفتم...چه بزهی انجام دادی؟؟؟؟که قلبت تند و تند زد؟؟؟؟؟-شوخی بودش-
امیدکه لایق دوست شدن باشم.
تعبیرقشنگی بود
ممنون که خواندی ام
سلام....
باغ ها و آبادی ها را همه را رفته ام شرق و غرب عالم را همه را گشته ام از اقصای تاریخ می آیم از شاعران از حکیمان عار....فان و پیامبران همه سراغ او را گرفته ام
این را ه ها همه به بی سویی ست .این یر منزل ها همه منزلی بر سر راه است ...
شگفتا ! هر چه غوغا ها ی زمین در برابرم ساکت تر می شود زمزمه ناشناسی از دور دست های درونم نزدیک تر می آید
..............................................................
زیبا بود ...قشنگ ...و عمیق ....
خوشمان آمد بسی...
............................................................................
همین خب
سلام !
چه راه طولانی رو اومدی
چقدر زیبابود...بویژه جمله ی آخرش...توفکر رفتیم.
...................
نیست خودت خوبی ،همه چیو قشنگ می بینی.
خواهش میشه
..................
مگه من چیزی گفتم؟؟؟
...سلام
سلام.
زیبا بود.
آرزویم برایت این است:
در میان مردمی که می دوند برای زنده ماندن
تو آرام قدم برداری
برای زندگی کردن.
ممنونم..
سلام
آمین .مرسی ازاین آرزوی خوب
سلام
نوع نگارش شما بسیار شبیه دوستی قدیمی است.
که متاسفانه دسترسی به وبلاگش این روزها مقدور نیست.
شما همان عاشقاته های مرد زمینی نیستین؟
بله ...درست گفتین
مرسی که اونقدرعمیق خوندی که فراموش نشدم.
شماگردن ماحق دارین استاد...مگه میشه شمارویادمون بره.
سلام
ببینم تو همون مرد زمینی نیستی؟!؟
..............................
سلام چطوری پسر ؟؟؟؟؟؟
چه خبرا ؟ خوش میگذره ؟؟؟؟
اومدم وبت چشام چهار تا شد ...چه طور شد به فکر ایجاد تغییر و تحول در محیط پیرامون وبلاگتون شدید.؟
خلاصه از این تغییر خوشم میاد مخصوصا عاشقانه های ادم برفی..ولی از رنگ قهوه ای خوشم نمیاد !! به هیچ وجه...
سلام...
ممنونم...مرسی
داستان داره خب
چرا؟؟؟؟خوبه که
درضمن در این وبلاگت با یه چیزی مواجه شدم که کاش نمیشدم!!
منظورم نبودن اسم وبلاگم در لینکستانه وبلاگته...بدو که خیلی شاکیم از دستت! دیگه نبینم منو فراموش کنی ها افتاد؟؟
آسته بگو ببینم چی شده؟؟؟
رد می شدیم سلامی عرض کردیم
سلام ازماست ....می فرمودین خدمت میرسیدیم
سلام.
احساس پیری به ما دست داد.
باور نمایید سنی نداریم!
سلام
ای بابا ناهیدخانم،۸۵سال که سنی نیست.تازه اولای ماجراجوییه
سلام ادم برفی
دلمان بسیار و بسی گرفته
نمی دانم چمان شده
هر چه شعر از این ور ان ور خواندیم افاقه نکرد که نکرد
بل بدتر هم شدیم
سلام آنا
هرچی می کشیم ازدست این دله.به قول فروغ:ودردهای من ،همیشه ازعشق است،عشق،عشق...
طبیب این دل دیوانه کجاست؟