پسر چوبی

پسر چوبی

پسرک هنوزفکرمی کند،به دنیایی که خبری از گربه نرِ و روباه مکارنیست...
پسر چوبی

پسر چوبی

پسرک هنوزفکرمی کند،به دنیایی که خبری از گربه نرِ و روباه مکارنیست...

متخصص قلب

مطب شلوغ بود.شلوغ ودر هم وبرهم!
منشی گفت:آقای عزیزی بفرماییدتو.
عزیزی هم که کوتاه قدبودسریع رفت تو.
یک بیمار دیگرآشفته موبودوهرچه همه اعتراض کردندوحتی فحش دادندکه سیگار نکش،سیگار وینستونش لب دهنش بودوآهسته آهسته دود می خوردوبیرون میداد.برای راحت شدن از دستش هم
که شده،بیست دقیقه ی بعد رفت تو.
-منشی گفت:نوبت شماست.
رفت تو،دکتر گفت بفرمایید.
مرد آشفته بی آنکه در راببندد نشست.
دکتر گفت: در راببندین لطفاْ.
-نه اتاق!این اتاق هواش خفه س.
-هرجور راحتید.
-مشکلتون چیه؟
- قلبم
- درد می کنه؟
- بله
- چه موقع هایی؟
- همیشه.گاهی اوقات.نمی دونم.
- آنژیوگرافی کردید؟درسته؟شما روتوی بخش قلب دیدم.الزهرا بود فکر کنم.
- بله اقای دکتر.
- بله،اوهوم...ودکتر سرش را آرام تکان داد،مثل کشف یک آشنا.
- من یک شاعرم.
بعدکاغذی راگستاخانه بر داشت وشعری نوشت.
بعد دکتر گفت به به!اسمتون هم بگین یادگاری داشته باشم.حالامشکل شماچیه آقای شاعر؟
شاعردستپاچه چندتا صدی و دویست تومنی پاره پوره از جیبش در آوردوایستاد. همراه عکس زنی زیبا با موهای طلایی که روی میز دکتر افتاد.
شاعرهمچنان که گریه می کرد گفت:
آقای دکتر قلب من شکسته است.
                  مجموعه ی *یک مشت داستان مزخرف* شاهد پارسی ۱۳۸۴