پسر چوبی

پسر چوبی

پسرک هنوزفکرمی کند،به دنیایی که خبری از گربه نرِ و روباه مکارنیست...
پسر چوبی

پسر چوبی

پسرک هنوزفکرمی کند،به دنیایی که خبری از گربه نرِ و روباه مکارنیست...

فاصله ی اصفهان تا نائین

عاشق گفت:به ستاره ها نگاه کن.
عاشق گفت:آن ستاره نشانه ی من وتو.
او ازمعشوق دور بود.سه چهارساعت وقت می بردبرای رسیدن.معشوقه دستش را می بُرَد.
عاشق نفسش تندتند می زند.ناگهان گرفت نشست.
تاچسب زخمی پیداکند،عاشق به سرفه افتاد.
عاشق به ستاره نگاه کرد.
عاشق انگشت اشاره اش رامکیدبی اختیار.همان وقت خونریزی انگشت شهادت معشوقه بند آمد.
عاشق تب کردومعشوقه گرفت خوابید.خوابی که عاشق در آن نبود.
                              مجموعه ی*یک مشت داستان مزخرف*شاهدپارسی۱۳۸۴