پسر چوبی

پسر چوبی

پسرک هنوزفکرمی کند،به دنیایی که خبری از گربه نرِ و روباه مکارنیست...
پسر چوبی

پسر چوبی

پسرک هنوزفکرمی کند،به دنیایی که خبری از گربه نرِ و روباه مکارنیست...

داستان فسقلی

-آه،قلب عزیزم

صبور باش

به رویت نیاور،

انگار نه انگار...


توی 2تاجشنواره ی شعرو داستان شرکت کردم.دربخش آزادشعر،باسپیدی حائز رتبه شدم ودیگری دربخش داستان بسیارکوتاه آیینی(درنبود غولها)همچنین...که درادامه آمده ،وقتی مانده بود ،بخوانید.


-دوست داشتن ،

مگرچه چیز تازه ای داشت

که مدام تکرارش می کنی؟

 


دنیای موازی


1

سجاده اش را داشت جمع می کردکه مادرش گفت:قبول باشه پسرم.

- قبول حق، شمام قبول باشه.

ازپشت پنجره کوچه رانگاه کرد.هوا گرگ ومیش بود.

-این روزای آخرپاییزی همین جوریه؛باد وسرما.این راگفت وسماور رازیادترکردتاصبحانه راآماده کند.ِ

نشست کنار سماور،دفتر شعرش رابرداشت و ورق زد.شعری که دیشب نوشته بودهنوزناتمام مانده بود و ویرایش می خواست؛ولی زمزمه اش کرد:

نمی دانم که چیست وکیست؟!

آنکه درسیاهی هاخوابیده .

طرح ناموزونی است ازیک خیال

یاقامتی شکسته درهیاهوی باد؟!

شاید صدای درختی است...

-این صبح جمعه ای رواستراحت کن،کجا می خوای بری تواین سرما! صدای مادرخواندنش راناتمام گذاشت.

-می رم و زود برمی گردم.

باپیمانه ی سیاه پلاستیکی چای خشک را ریخت داخل قوری.شیرِسماور رابازکرد،آب داغ باعجله روی چای ریخت،بخاربلندشد.انگاربیچاره هاازسوختن توی آب داغ بالاوپایین می رفتن ویکجا بندنمی شدن.گذاشت که دم بکشه. زل زدبه دیوار.

-پدربا دوستاش چرا اینقد شادن؟!اگه زنده بودالان مادرش هم مجبور نبود دوباره ازدواج کنه و اونم مجبورنبود با ناپدریش زندگی کنه؛بعدش هم اونجارو ترک کنه وبیادپیش مادربزرگش وسالهاباهاش زندگی کنه.حالاهم بشه مونس وهمدمش.خداروشکر که اونو داره.

مادر ردِنگاهش رابه قاب دیوار دیدشاید می دانست به چه فکر می کند!خواست که ازآن حال وهوادرش بیاورد،گفت:یاسرجان،یه چای گل دم واسم بریز.

2

هوا روشن بودولی هنوزخوشید اشعه های طلایی اش راروی زمین پهن نکرده بود.باعجله لباس گرم پوشیدوزیپ بلوزش راتازیرچانه بالاکشید.شال گردن راپیچیددورِگردن ودفترشعرش راهم برداشت.خداحافظی

کردوآمدتوی حیاط،کفشش ر اپوشید.

-خدابه همرات،مواظب خودت باش.زودی هم برگرد.

در رابازکردکه حرفهای مادر را شنید.گفت:چشم.

ازسرِکوچه گذشت،رفت توی خیابان اصلی.ایستاد ،بعدِمدت کمی سروکله ی تاکسی پیداشد.بلندگفت:آقامستقیم می ری؟

-بفرما.

گرفت روی صندلی عقب نشست.سرش رابه شیشه ی ماشین تکیه دادواین شعر رازمزمه کرد:

سالهاست که بالامی روی

 ازاین پله ها

وجایی میرسی که هیچ پله ای نیست

جایی که بایدپرواز ر ا امتحان کنی.

-آقاهمین بغل نگه دار.این راگفت وپیاده شد.راننده بقیه ی پولش را داد.یاسر آنرا گرفت وگذاشت توی جیب.چنددقیقه ای باعجله پیاده رفت تارسیدبه یک جاده ی آسفالتی.ظاهراًخلوت به نظر می رسید،ماشینی ردنمی شد.به ناچارنشست روی صندلی سیمانی کنار خیابان.به مسیر نگاه کرد.لابد راه زیادی باید برود.تازه آنجا راهم بلد نیست.

حالا دیگرخورشیددرآمده بودوروی صورتش می رقصید،چشمش رااذیت می کرد.باخودش فکرکرد دیشب خواب عجیبی دیده بود.توی همین فکرهابودکه ماشینی باسرعت ازکنارش ردشد.بلندشدودست تکان داد،ولی فایده نداشت ماشین باهمان سرعتی که آمد،داشت غیب می شد.دوباره نشست وگفت:بایدحواسموجمع کنم والا تاظهر اینجام.

3

مینی بوس قرمز رنگ ایستاد.یاسرسوارشدوبه راننده سلامی کرد.ماشین پُربودولی نه،یک صندلی خالی بودرفت ونشست روی صندلی وسُر خورد به سمت پنجره.باخودش گفت:اگه دیرجنبیده بودم اینم ازدستم می رفت وکلی معطل می شدم.ساعت مچی اش نُه رانشان میداد.خسته بود.چشم روی هم گذاشت ،کمی چرت بزنددوباره به خواب دیشب فکر کرد.

-پدرهمراه دوستاش نماز ظهرمی خوند.اونم توی میدون نبرد نزدیک امامزاده.همگیشون توی کربلای پنج شهید شدن.چه جوری میشه اینهارو باهم مَچ کرد؟

-ای خدا،به حق بزرگیت،به پیرو پیغمبرات قسم به بچم شفابده.به آبروی این آقا،ناامید برنگردم.

چشم بازکرد.صدا ازصندلی عقبی آمد.برگشت ودیدزن تقریباًجوانی است همراه یک پسرنوجوان.زن روی صندلی جابجا شدوچادرش رادرست کرد و رو کردبه صندلی بغل دستی که دو پیر زن روی آن نشسته بودند.به آنها گفت:

شما اهلِ ده بخش آبادین؟

-بله.

-بچم مریضیهِ سختی گرفته،می خوام ببرمش امامزاده ،تا آقاشفاش بده.

چندثانیه ای سکوت شد.یاسرکه داشت گوش می داد،ازبغل پنجره سُر خورد طرف دیگرکه حرفهایشان رابهتر بشنود.

-شنیدم  خیلی کرامت داره،یعنی خدا،میشه بچمو خوب کنی؟آخ که اگه بشه کنیزیِ امامزادتو می کنم.یکی از پیرزنهاگفت:آره ماکه چیزای زیادی دیدیم.ازبچگی یادمه،پدرم از کرامات امامزاده خیلی حرف می زد.

پیرزن دومی گفت:ناامیدنباش ،توکلت به خداباشه.

-یا خدا،پروردگارا،کنیزیتو می کنم.

پسر نوجوان سرش راگذاشته بودروی شانه ی مادر،خیلی ساکت بود.نحیف ولاغر،صورتش رنگ پریده بود.

-دل آدم برا این بچه کباب میشه،دکتر بردیش؟

-آره،راستش چندماهِ پیش ماشین بهش زد.همون موقع بردیمش بیمارستان ،چیزیش نبود.نمی دونم شایدم خوب تشخیص ندادن،مرخص شد.ولی بعدِدو سه ماهی سردردش شروع شد.دکتر گفت:خونمردگی توسرش باعث تومورشده ،چرا زودنیاوردینش؟حالا نمیشه کاری کرد! ما وضعِ مالیمون خوب نیست،نتونستیم درست وحسابی دوادرمونش کنیم؛هر روزبدتر می شد.

صدای یکی ازپیرزنها حرفش راقطع کرد:آخی،خداشفاش بده.

زن گفت:هر هفته مشکل گشا نذر می کنم.همین یه پسرو دارم.

4

بعضی ازمسافران پیاده شدن.تا زن باپسرش می خواست پیاده شود،یاسرهم پشت سرشان پایین رفت وسعی کرد با فاصله از آنها راه برود.لااقل آنها میدانستندمسیرِ امامزاده کجاست واو هم به آسانی به آنجامی رفت.

جاده ی منتهی به امامزاده خاکی بود.درختان زیادی اطراف جاده به چشم می خورد.کمی سر بالایی بود ولی اوفکرکرد ارزشش را دارد.

امامزاده کمی بالاتر ازروستادر دامنه ی کوه قرارداشت .چند دقیقه ای راه رفت،تا اینکه رسید.زن وپسرش به قسمت زنانه رفتن.یاسرهم بعداز زیارت ،گوشه ای نشست.

انگار داخل امامزاده کسی نبود.به جزء صدای ناله های یواش همان زن ،صدایی نمی آمد.ساعتش رانگاه کرد،دوازده ظهر رانشان میداد.تا نماز ربع ساعتی مانده بود.دفتر شعر را ازکنارش برداشت وخواند:

آنقدر سیر ازدریچه دیدمش

که یادم رفت

پنجره ی  قلبم راببندم.

سرش را به دیوارتکیه داد.با خودگفت:اینجا چه اتفاقی قرارِ بیافته؟!با همین افکارخوابش برد.

از سروصدا ورفت وآمدها از خواب بیدارشد.صدای اذان از بلندگو می آمد.بلند شدو بیرون رفت برای وضوگرفتن.تعجب کردکه دراین مدت کم ،اینهمه شلوغ شد؟!در وضوخانه هم چیزعجیبی دید.بعضی از زائرین لباس نظامی داشتن.قیافه اشان چقدرآشنابود!!یعنی آنها راکجادیده؟!

توی صف  کنار یکی از نظامی ها نشست .بقیه هم داشتندمی آمدند،مهرشان راروی قالی گذاشته ومی نشستند.آنهارانگاه کرد.دوباره دقیق نگاه کرد.نمی دانست خواب بودیابیدار.آنچه راکه دید باورنمی کرد.اینها همان دوستان پدربودن که سالهای سال قاب عکسشان را به دیواردیده بود!باحیرت وتعجب

زیادبلندشد.هیجان زده بودکه دستی روی شانه اش خورد.برگشت پشت سرش رانگاه کرد.کم مانده بود سکته کند.پدر بود که روبرویش ایستاده.

لحظه ای نگاه کردوبعد محکم او رادرآغوش گرفت وزدزیر گریه.به نظرش خیلی بلند گریه می کرد.شروع کردبه بوسیدن سر وصورت پدرش.بیشترو بیشتر اورا درآغوش فشرد.بقیه دورشان جمع شدن وبا او دیده بوسی کردند.

-آهای آقا،آقا ؛چرا اینجوری می کنی؟!بلندشو.اینقدگریه نکن،این دستمال کاغذی روبگیر.اذونِ ظهرِ.

بیدارشد.اطراف رانگاه کرد؛هنوز خلوت بود!!

پیرمرد بلندگو راقطع کرد وبرگشت.یاسرهنوز گیج  ومات همه جا را نگاه می کرد.اشکهایش راپاک کرد.پیرمرد که ظاهراً خادم امامزاده بود کنار اونشست.دست روی شانه اش گذاشت وگفت:انگارخواب بدی دیدی؟آخه اولش خیلی خندیدی،بعدش هم  گریه کردی! درودیوارِ امامزاده رو بوسه بارون کردی.ضریحو گرفتی و ول نمی کردی.! گفتم خدانکرده به خودت صدمه بزنی.

یاسر مات ومبهوت به اونگاه می کرد.لبخند مهربانی داشت...